دیگر باید بروم....
بدون تو و بدون خاطرات خانه ادمهای خوشبخت.....
گریه نکن عزیزم گریه نکن امشب برایت تا صبح مرثیه های سوزناک می سرایم
تا صبح اشک را مهمان گونه هایم می سازم
صبح دم... پشت پنجره می ایستم و می اندیشم
من اندک هستم
تنهاتر از خورشید حتی
در خیابانها نیز کم هستم
کمتر از یک یار... یک دوست همیشه
ادامه...
سلام مهراز جون
خوبی عزیزم؟
شعرای قشنگی داری!
ممنون پرستوی عزیز
شبیه حس بلوغی دوباره....شیون می کنند
خیلی جالب بود این تعبیرت عالی بود واقعا
سلام عزیزم
خوبی؟
نیستی؟ یه خبری از خودت بده
سلام.خوش حال شدم که به روزی.
سلام
ممنونم!
اما الی جان قالب و نوشته های تو همیشه یه ته امیدی رو برام تداعی میکنه، نمی دونم چرا؟!!
شیون می کنند، گاهی کار از شیون هم میگذره
گاهی... تمام داشته ها ... هیچ میشوند...
به آن حس قشنگ بلوغت دوباره ات بگو...کمی فقط کمی هم جای من شیون کند... :)
چقدر خسته به نظر می رسی. ببینم تو از این خستگی خسته نشدی؟ بگو ک هنوز همونقدر فعال و سرحال و با انرژی هستی.