همسرم

" تــــــــــــــــــو" يه حسي برام ، بمعناي دلداگي
پر از عشقي ، براي زندگي
"مـــــــــــــــــــــــــــن
‌ بي تــــــو "
كه من نيست ...

لحظه نبودن نیستن ها

اگر منت می نهی بر کلام من

با احترام سلامت می گویم

و هزار گلپونه بوسه به چشمانت هدیه میدهم

قابل ناز چشمانت را ندارد

دیروز یادگاری هایت همدم من شدند

وبه حرفهای نگفته من گوش دادند

و برایم دلسوزی کردند

البته به روش خودشان

که همان سکوت تکراری بود و یاداوری خاطرات با تو بودن

دست نوشته ات را می بوسیدم

و گریه می کردم

به بزرگی نا مهربانی ات ببخش

که اشکهایم دست خطت را بوسیدن

باز هم ستاره به ستاره جستجویت کردم

ولی نیافتمت

از کهکشان دلسپردگی من خسته شدی؟
که تاب ماندن نیاوردی و با بی وفایی رفتی؟

مهتاب کهکشانی تمام وجود من

آنقدر بی تاب دیدنت شده ام

که دلتنگی ام را به قاصدک سپردم

و به هزار ترانه و شعر رقصان به سوی تو فرستادم

روزها و شبها به دنبالت امدند و تو را ندیدند

قاصدک هم بر نگشت

شاید او را هم روباه وار شیفته خود کردی

باشد

اشکالی ندارد

اگر قاصدکم هم اینگونه اسیر تو شود

قبول است .خوش دنیایی است

کاش یاسهایی که برایت پرپر شدند

و به سویت امدند

دوست داشتنم را برایت آرزو کنند

کاش باران بعد ظهرهایت تو را

به یاد اشکهای من بیندارد

هر پرنده در قفس نام مرا می خواند و..

هر غنچه پرپر یاد من

نیم نگاهی به روزهای تنهایی من کن

و گاه لحظهای زرد و بی صدای مرا

در زیر باران

قاصدکم را ول کن

بگذار قاصدک ترانه های من

در هوای دلتنگی تو پرواز کند

در همین حال و هوا باز هم گلهای بی تابی شکفته

بی وفا. امشب شام غریبانه من است

به یادت مثل شمع میسوزم

و زره زره وجودم آب می شود

تو هم به یاد بی تابی های من

شمعی روشن کن و بگذار مثل من بسوزد

ای باران . یادم کن زمانی که اشکهایم میریزد

نگذار دیگران تنهایی وحید را در وحید تنها ببینند

تو صدای پایت را

به یاد نمی آوری

چون همیشه همراهت است

ولی من آن را به خاطر دارم

چون تو همراه من نیستی

و صدای پایت بر دلم

نشسته است...

اهل حقیقت کسی است که در بیابان بی خدایی گام میزند.زیرا بت بزرگداشت را در درون خود شکسته است. او با گام هایی گداخته از ریگزار های زرد و تفدیده صحرا به واحه ها نظری می اندازد. همانجا که از چشمه ها آب ناب میجوشد و درختان سایه گستر و زندگی در خ
رمی و شادابی غنوده است. اما عطش وادارش نمی کند که به آن سو روی نهد ودر میان آسودگان مسرور باشد.زیرا میداند واحه ها همه بتان ویژه ای دارند.

شیر چه میخواهد جز تنهایی,گرسنگی, خلوت و بی خدایی.

شیر چه میخواد جز تنهایی و آزادی از بردگی مهتران و نیکبختی خودخواهان؟ و دوری از خدایان و پرستش و بیم افکنان؟ آرزوی اهل حقیقت همین است و بس.

چنین گفت زرتشت : نیچه

نترس...!

می ترسم...

از این شب های بی پروا می ترسم

مرا در هاله ای از وهم، مرا در سایه می گیرند...

من اندر بهت می لرزم

... از این رویای بی انجام می ترسم

من از پیدا شدن در حسرت چشمت،

از این خاموشی رویای بی رنگت،

من از آن لحظه ی نایاب، که عاشق می شوی با من

و لبخندی به رو داری؛

از این لحن پر استهزا، که وقت گفتن رازی مگو داری، می ترسم

من از عاشق شدن در وادی رویا،

من از بودن کنار تو تک و تنها می ترسم

از این شب ها که من را سخت در آغوش می گیرند،

از آن چشمان بی احساس و بی باکت،

که می دزدند نگاه از من،

که می دزدند مرا از من...

و از سر هوش می گیرند می ترسم...

من از خفتن در این شب ها،

وزین راهی که جز مردن گریزی نیست...

آری، سخت می ترسم....

ولی ترسانم از ترسم

که وقت بودن با تو، من این ترسیدنم را دوست می دارم...

که در آغوش بی تابت، من این لرزیدنم را دوست می دارم...

و در اغوای بی رحم دو چشمانت،

من این بی من شدن را دوست می دارم...!

رنگ عشق

دختري بود نابينا که از خودش تنفر داشت که از تمام دنيا تنفر داشت و فقط يکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنين گفته بود « اگر روزي قادر به ديدن باشم حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم عروس **** گاه تو خواهم شد » *** و چنين شد که آمد آن روزي که يک نفر پيدا شد که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد و دختر آسمان را ديد و زمين را رودخانه ها و درختها را آدميان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست *** دلداده به ديدنش آمد و ياد آورد وعده ديرينش شد : « بيا و با من عروسي کن ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزيد و به زمزمه با خود گفت : « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ » دلداده اش هم نابينا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسري با او نيست *** دلداده رو به ديگر سو کرد که دختر اشکهايش را نبيند و در حالي که از او دور مي شد گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

از هر كه پرسیدم ، گفت فراموشش كن

از هر كه پرسیدم ،
گفت فراموشش كن .
اما چگونه ؟
هیچكس نگفت .
یكی گفت : دیگر بدو فكر نكن .
اما چگونه به او فكر نكنم ،
در حالی كه هر لحظه یادش در خاطر من است .
دیگری گفت : دیگر به او نگاهی نكن .
اما چگونه نگاهش نكنم ،
در حالی كه نگاه تنها مسیر میان من و اوست .
دیگری گفت : نگاهش را نادیده بگیر .
اما چگونه نگاهش را نادیده بگیرم ،
درحالی كه نگاهش در هر آینه پیداست .
تمام راه حلها را امتحان كردم ، اما نشد .
هر روز خاطره اش
تازه تر است از دیروز
و هر روز نگاهش همان نگاه دیروز است ،
همان نگاه اول روز .
چگونه می توانم فراموشش كنم
در حالی كه در تك تكِ ستاره های آسمان
بر قطره ، قطره ی موجهای دریا
و بر برگ برگِ سبزِ سرو
نامش را نوشته ام .
و از صدای چكاوك ،
و از صدای بلبل ،
و از سكوت قاصدك ،
تنها صدای سلام او را می شناسم .
در هر آینه ای ،
و بر هر دیواری ،
قابی از نگاهش نصب كرده ام .
حال از خود تو می پرسم :
چگونه فراموشت كنم ؟!
چگونه دیگر نگاهت نكنم ؟!
چگونه دیگر نامت را نیاورم ؟!
چگونه دیگر در آینه بنگرم ؟!
چگونه دیگر صدایت را نشنوم ؟!
وچگونه دیگر آمدنت را به انتظار ننشینم ؟!
ای كاش پاسخم می دادی .
ای كاش فقط برای یك لحظه
سكوت را می شكستی .
از تو می پرسم :
چگونه به آسمان نگاه كنم ،
و ماه رخ تو را هر شب تمام نبینم ؟!
چگونه چشمه آب را بنگرم ،
و جوشش مهربانی ات از خاطرم نگذرد ؟!
چگونه به كوه نگاهی اندازم ،
و عظمت و بزرگی نگاهت را نجویم ؟!
چگونه از كنار نسیم بگذرم ،
و بوی خوش تو به مشامم نرسد ؟!
چگونه موجهای دریا را ببینم ،
و یاد نام تو روی شنهای ساحل نیفتم ؟!
چگونه ؟!
بگو چگونه می توانم
با تمام آنچه دارم ،
هرچند جز نگاهت هیچ ندارم ،
وداع كنم و فرض كنم
از ابتدا هیچ نداشته ام ؟!
چگونه باور كنم حرفهای شقایق
همه دروغ بوده است ؟!
و تمام حرفهای قاصدك ،
و امید گنجشك،
و تمام خاطرات پرستو .
چگونه باور كنم
تو دیگر نگاهم نخواهی كرد ؟!
چگونه باور كنم
زندگی به همین سادگی
مسیر جاده تو را از من جداكرد ؟!
چگونه باور كنم
آن بیابان
كه جز برهوت تنهایی نیست
خیلی وقت است آغاز گشته است ؟!
چگونه باور كنم سرابی بیش نبودی ؟!
چگونه باور كنم جاده سنگدلی اش را
برای همگان
تنها در زندگی من
به نمایش گذاشت ؟!
چگونه باور كنم
ماه از سرزمین من گریخت ،
بی آنكه مهتابی او را برباید ؟!
تو بگو چگونه باید باور كنم ؟!

عاشقم اما خجالت میکشم...!

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو داداشی
صدا می کرد.به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد. اخر کلاس پیش من اومد و جزوه ی جلسه ی پیش رو خواست منم جزومو بهش دادم. بهم گفت: متشکرم داداشی و گونه منو بوسید.
میخوام بهش بگم ،می خوام که بدونه ،من نمی خوام فقط داداشی باشم. من عاشقم . اما …….. من خیلی خجالتی هستم……… علتشو نمیدونم.


تلفن زنگ زد ، خودش بود،گریه می کرد،دوست پسرش قلبشو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اینکارو کردم.وقتی کنارش روی کاناپه نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمای معصومش بود . ارزو می کردم عشقش متعلق به من باشه . بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت: متشکرم و گونه منو بوسید.
می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط داداشی باشم. من عاشقشم. اما ……. من خیلی خجالتی هستم………. علتشو نمیدونم.
روز قبل از جشن دانشگاه پیشم اومد و گفت: قرارم بهم خورده، اون نمی خواد با من بیاد. من با کسی قرار نداشتم . ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگر زمانی هیچکدومون برای مراسم پاتنر قرار نداشتیم با هم باشیم درست مثل خواهر و برادر. ما هم با هم به جشن رفتیم . جشن به پایان رسید من پشت سر اون، کنار در خروجی ،ایستاده بودم. تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیباش و اون چشمای همچون کریستالش بود. ارزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمیکرد و من اینو می دونستم به من گفت: متشکرم . شب خیلی خوبی بود و گونه منو بوسید .
می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط داداشی باشم . من عاشقم . اما …….. من خیلی خجالتی هستم ……. علتشو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یه هفته ، یک سال ……… قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره .
می خواستم که عشقش متعلق به من باشه اما اون به من توجهی نمیکرد و من این رو می دونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در اغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و اروم گفت : تو بهترین داداشی دنیا هستی . متشکرم و گونه منو بوسید.
می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط داداشی باشم . من عاشقشم . اما…….من خجالتی هستم …….علتشو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که بله رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد . با مرد دیگه ای ازدواج کرد . من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو می دونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره بیرون رو به من کرد و گفت: تو اومدی؟ متشکرم.
می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام که فقط داداشی باشم . من عاشقشم . اما ……. من خیلی خجالتی هستم …….علتشو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه می کنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یک نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته بود و این چیزی هست که اون نوشته بود:
تمام توجهم به اون بود. ارزو می کردم که عشقش برای من باشه . اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو می دونستم . من می خواستم بهش بگم، می خواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من داداشی باشه من عاشقش هستم . اما …….من خجالتی ام …….. نمیدونم چرا ……….. همیشه ارزو داشتم که به من بگه دوستم داره .
 
ای کاش این کارو می کردم ای کاش بهش می گفتم که چقدر دوستش دارم.


با خودم فکر می کردم و گریه می کردم .

دلنوشته های تنهایی ................

تا حالا فکر کردین که نقطه اغاز عشق و دلدادگی کجاست و اصلا چه جوری میشه که ادم ها اهل دل میشن؟؟تا به حال شده دلت رو جایی یا دست کسی بدی؟دلت رو به صفای چه چیزی می بخشی؟یه نگا.یه صدا..!!یه خوبی یا شاید هم یه حس و یه عشق.اگه معرفت داری و مرام تو خونته.اگه خراب یاری و دنبال یه همدم و دلدار همیشگی می گردی.دلت بده دست خدا.تو عشق و عاشقی حرف اول می زنه وپشیمونی ودرد هم نداره..و تازه بهت امید هم می بخشه.دلت رو زیر پاش نمی ذاره و خونه دلت رو روشن هم می کنه.اسوده خاطر باش..کلید قلبت رو به الهه ای می بخشی که خودش شاه کلید همه خوبی هاست..و صفای دلت خاطر دلداری می شه که واژه های عاشقانه مقابلش سر به سجود می گذارندو زندگیت با عشق و عاشقی است که عشق می افرینه..هیچ شک و تردید وترسی به دلت به ذهنت به گفتارت راه نده..اگه ازمن خوشش نیاد..اگه منو قبول نکنه و هزاران اما و اگر دیگه..چون اون...اون خدای مهربون در عین حالی که به من وتو هیچ نیازی نداره و نخواهد داشت.گفته دوستت دارم . کی و کجا رو سراغ داری که احتیاجی..کاری..نیازی به تو نداشته باشه و همه جا به یادت باشه و هوات داشته باشه؟؟در رحمتش همیشه بازه و فانوس قشنگش همیشه روشنه..پس فکرت از همه این اما و اگر ها دور کن...ترس و نا امیدی و تردید رو در گورستان واژه ها به خاک بسپار و امید و صبر و عشق رو راه زندگیت قرار بده..و به گذشته و دیروز هم فکر نکن که کی بودی و چی کارا کردی .فقط به امروز فکر کن نگران نباش پشتته..به شرط اینکه لحظه ها رو جست و جو کنی و ثانیه ها رو زیر و رو.تا انچه رو در گذر ندانم کاری از دست دادیذی به دست بیاری و از نو اون چازی رو که خراب کردی بسازی اگه اماده ای و مرد سفری با ذکر قشنگ یا رب قدم اول رو مصمم و قاطعانه و خالصانه بردار..و با تما م وجودت فریاد بزن:تنها سپاس از ان او که هیچ دلی به هیچ کس غیر از از او خوش نیست و فراموش نکن که تنها یاد خداست که ارامش بخش دلهاست.

تنها زندگي‌ست كه سخن مي‌گويد

رؤياي روزانه
آن‌چنان خسته‌ام
كه
وقتي تشنه‌ام
با چشمهاي بسته
فنجان را كج مي‌كنم
و آب مي‌نوشم
آخر اگر كه چشم بگشايم
فنجاني آنجا نيست
خسته‌تر از آن‌ام
كه راه بيفتم
تا براي‌ِ خود چاي آماده سازم (كنم)
آن‌چنان بيدارم
كه مي‌بوسمت
و نوازشت مي‌كنم
و سخنانت را مي‌شنوم
و پس‌ِ هر جرعه
با تو سخن مي‌گويم
و بيدارتر از آن‍َم
كه چشم بگشايم
و بخواهم تو را ببينم
و ببينم
كه تو نيستي
در كنارم.