فروغ تمام روز را در آینه گریه میکرد...
من اما... تمام شب را...
تمام شب شعاع ذهن آشفته ام
درگیر نگاه های کم سویت...
آیینه را وارونه گذاشتم...
آن دختر وبال آیینه بود!
بیا همین دست نوشته های کمت را ببر،
دلم نمی رود به سوزاندن
بیا همین یادگار های کمت را ببر،
به رخم می کشند دست هایت را
نه...! بیا اما...
بی فایده ست
بزرگترین باج را خاطرات به قلبم می دهد
مبادا ترکت کنم...
مهراز
چهارشنبه 3 شهریور 1389 ساعت 06:10
سلام دوست عزیز اشعار و دلنوشته هایت را دوست دارم چرا که به دل مینشینند....
ممنونم از حضورت در مذاب ها....
فکر میکردم میتوانم فراموشت کنم ! فکر میکردم میتوانم مثل تو باشم! فکر میکردم رسوخ تو در وجودم سطحی است اما اعماقم را تسخیر شده یافتم و رگهای بودنم به جاری بودنت معتاد شدند ، چگونه خود را در همهء بودنم تزریق کردی ؟ من به تسکین وجودت عادت کرده بودم ، هیچ میدانی رگ هایی که به بودنت خو گرفته اند وقتی که دیگر نباشی با درد اشتیاقی که برای بودنت عقیم میماند چگونه لحظه ها را سر میکنند؟... نه .... نمیدانی.... چرا که شاید دگرباره در رگ های دیگری جاری هستی و اصالت تو دانستن نیست که زخمی کردن است آنهم نه جسم را که روح را ، روحی که به بودن تو معتاد میشود..... (حرف های تنهایی.... سایه روشن)
آخه تو که اینهمه نوشته هات غمگینه پس شما هم از هم دورین...چقدر این بیت رو درک میکنم "آن دختر وبال آیینه بود"البته بعضی وقتها این احساسات عجیب و فریب رو دارم...ببخشید عزیزم اون روز اونجری رفتم وقتی که تلفن رو میخوان باید سر دوثانیه دی سی شم...ببخشید!!!
سلام مهراز:
اول شدم!هوراااااااااااااااااااااااااااااا
چقدر آپ جدیدت قشنگ بود!
تمام شب شعاع ذهن آشفته ام
درگیر نگاه های کم سویت...
آیینه را وارونه گذاشتم...
آن دختر وبال آیینه بود!
تعبیر آینه وارونه فوق العاده بود!
و بعد
به رخم می کشند دست هایت را
نه...! بیا اما...
بی فایده ست
بزرگترین باج را خاطرات به قلبم می دهد
خاطره ها همیشه و همه جا هستند!هر چی هم قایمشون کنی مدام بیشتر سر در میارن از اینور و اونور و بودنشون رو به رخ میکشند
سلام...
لینکت کردم...
راستی از طریق سرسپرده ۴ تا دوست پیدا کردم که یکیش تویی...
سلام
خواندمت زیبا بود
و اینکه از تردید در امده ای
فقط بعضی از واژه ها مثا کمت
ضعیف است
ایینه را وارونه گذاشتن و باج خواهی خاطرات و ...
قشنگ بودند و پر معنا
مثل همیشه زیبا و دلنشین
سلام
عزیز مهربون سپاسگزارم بابت لطف بی دریغت اما من حذفت نکردم اگر به آرشیو پیوندهای وبلاگم سری بزنی از قدیمی ترین لینک های من بودی وهستی همچنان ؛مثل همیشه؛
؛آبی باش وبا طراوت؛
سلام دوست عزیز...
من سرسپرده رو نمیسناسم فقط دوست وبی بودیم...
باز آخر بهم گفت دیگه وب نمیاد...
اون پسره هم هی میاد توهین میکنه و بدو بیرا میگه و میگه من نیستم...
اگه اون نیست چرا باز هم میاد توهین میکنه؟؟؟
بزرگترین باج را خاطرات به قلبم می دهد
سلام مهراز جان......سلامی به گرمی همین خاطراتی که نوشتی
جالبه یعنی برعکس شده ...یعنی خاطره خاطرخواه قلب شده؟؟
سلام
نه منظور اصلا این نیست!!!
یه بار دیگه کارو بخون!!!!!
این روزها همه می گویند بنویس از دردت بنویس آرام شوی
اما نمیدانند که درد من نوشتنی نیست که اگر باشد
نگاهش نیست که
قلمم را به حرکت در آورد
فقط مشتی خاطره ست که میدانم
رهایم نمی کند.......
زیبا گفتی از احساست .
قلمت رو دوست داشتم ...
سلام
مرسی از حضور گرمت
دست به قلم خوبی داری
سلام دوست عزیز از لطفت ممنونم همیشه منو شرمنده میکنی با تشکر خوشحال شدم لطفا به این وبلاگ من هم سری بزن و نظرت را بیان کن اگه مطلبی داشتی بفرست به اسم خودت تو وبلاگ بزلرم ممنونمhttp://mahdijan-313.mihanblog.com/
سلام
باشه حتما میام
سلام عزیزم
ممنون بهم سر زدی
خیلی شعر زیبا و لطیفی بود .
به دلم نشت . خوشحالم با وبلاگ زیبات اشنا شدم
بازم بهت سر می زنم
شاد باشی
سلام دوست عزیز
ممنونم که به وبلاگم سرزدین
شعر خیلی قشنگی بود
؟؟؟؟؟
سلام خدمت مهراز و درود ویژه بر صابر عزیز
خیلی زیبا بود شعرت ...
من می نگارم که...
زمانی که تمام لحظاتت از نفرت نبودش سرشار کردی
زمانی که حتی سایه ات با تو همقدم نبود ... تنها شدی
بگذار این سکوت بغض آلود را واژه های ترانه (مهراز )فریاد کشد
از مسیر احساسی و پر لغزش قلبت آهسته عبور کن
بگذار آغوش این شب سرد را( مه) غلیظ آشفتگی (راز) هایت در بر گیرد...
گاهی آینه ها مظهر غرورند
گاهی بایست آینه را خط زد نیازی به وارونه کردن نداری
گاهی بگذار احساساتت از خلوت چشمانت بیان شوند...
تو فقط بشکن هم آینه و هم غرور را...!
سلام خیلی زیبا بود پوزش می خوام اگه چند وقتی سر نزدم مریض بودم آپم خوشحال میشم بهم سر بزنی موفق باشی