دیگر باید بروم....
بدون تو و بدون خاطرات خانه ادمهای خوشبخت.....
گریه نکن عزیزم گریه نکن امشب برایت تا صبح مرثیه های سوزناک می سرایم
تا صبح اشک را مهمان گونه هایم می سازم
صبح دم... پشت پنجره می ایستم و می اندیشم
من اندک هستم
تنهاتر از خورشید حتی
در خیابانها نیز کم هستم
کمتر از یک یار... یک دوست همیشه
ادامه...
فرشته ای از سنگ پرسید : چرا مانند خاک از خدا نمی خواهی که از تو انسان بسازد ؟ سنگ تبسمی کرد و گفت : هنوز آنقدر سخت نشده ام که مستحق چنین خواسته ای باشم!
سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری لطف کن و به ما هم سری بزن و اگه اومدی رو تبلیغاتش کلیک کن تا کامل لود بشه وگرنه حساب نمیشه اگه دوست داشتی منو با نام عشقولانه لینک کن وپیام بده با چه اسمی لینکت کنم فعلا بای
انگشتانم را هاشور می زنم و صبر می کنم تا چلچله ها در حیاط پشتی بخوانند و من بفهمم وقتش شده بعد هاشورها را شیار بزنم و لای شیار ها ردیف ردیف بنفشه بکارم و راه بیفتم از این شهر به آن شهر
سال ها بگذرد
آن قدر که دیگر نباشم و در لالایی های زمستانه مادرها قصه کولی ای را بگویند
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
تو بیشتر از اونی هستی که حتی بهش فکر نمیکنی
سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری لطف کن و به ما هم سری بزن و اگه اومدی رو تبلیغاتش کلیک کن تا کامل لود بشه وگرنه حساب نمیشه اگه دوست داشتی منو با نام عشقولانه لینک کن وپیام بده با چه اسمی لینکت کنم فعلا بای
انگشتانم را هاشور می زنم
و صبر می کنم
تا چلچله ها در حیاط پشتی بخوانند
و من بفهمم وقتش شده
بعد هاشورها را شیار بزنم
و لای شیار ها
ردیف ردیف
بنفشه بکارم
و راه بیفتم از این شهر به آن شهر
سال ها بگذرد
آن قدر که دیگر نباشم
و در لالایی های زمستانه
مادرها
قصه کولی ای را بگویند