آیینه پرسید که چرا دیر کرده است نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است
خندیدیم و گفتم: او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تأخیر کرده است
گفتم امروز هوا سرد است شاید موعد قرار تغییر کرده است
خندید به سادگیم آیینه و گفت: احساس پاک، تورا زنجیر کرده است
گفتم از عشق من چیزی سخن مگوی
گفت: خوابی، او سالها دیر کرده است
در آیینه به خود نگاه کردم عشق تو عجیب مرا پیر کرده است
حقاکه آبجی خودمی
ای ول
بابا تو دیگه کی هستی
بوووووووووووووووووس
داداش محمد(رضا)
لختی که بر برکه ات میهمان شدم عشق را بر اریکه باران دلت دیدم و گفتار سبزت را بر سپهر جان سائیدم . امیدوارم رنگ کلامت همیشه آبی باشد